شام است و آبگینه رویاست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من
یعنی عروس جمله دنیاست شهر من
از اشکهای یخزده آیینه ساخته
از خون دیده و دل خود خینه ساخته
اندوهگین نشسته که آیند در برش
دامادهای کور و کل و چاق و لاغرش
دنیا برای خامخیالان عوض شده است
آری، در این معامله پالان عوض شده است
دیروزمان خیال قتال و حماسهای
امروزمان دهانی و دستی و کاسهای
دیروزمان به فرق برادر فرا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
دیروزمان به کوره آتش فرو شدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن
گفتیم: «سنگ بر سر این شیشه بشکند
این ریشه محکم است، مگر تیشه بشکند»
غافل که تیشه میرود و رنده میشود
با رنده پوست از تن ما کنده میشود
با رنده پوست میشوم و دم نمیزنم
قربان دوست میشوم و دم نمیزنم
ای شهر من! به خاک فروخسب و گنده باش
یا با تمام خویش، مهیای رنده باش
این رنده میتراشد و زیبات میکند
آنگه عروس جمله دنیات میکند
تا یک دو گوشواره به گوش تو بگذرد
هفتاد ملت از بر و دوش تو بگذرد
صبح است و روز نو به فرا روی شهر من
چشم تمام خلق جهان سوی شهر من ...
محمد کاظم کاظمی